به حرف تلخ ز لبهای یار خرسندم


چو طوطیان نبود چشم بر شکر خندم

مرا مکن ز سر کوی خود به خواری دور


که من به یک نگه دور از تو خرسندم

اگر علاقه به مجنون من ندارد عشق


چرا از چشم غزالان کند نظربندم

چو سرو و بید ز بی حاصلی کفایت من


همین بس است که آسوده دل ز پیوندم

به خون بیگنهان نیست تشنه غمزه تو


چنین که من به وصال تو آرزومندم

رسیده است به جایی جنون من صائب


که هیچ کس ز عزیزان نمیدهد پندم